تو مانده باشي و خياباني که نميشناسي، آدمهايي که غريبهاند و هيچکدام شبيه پدر يا مادرت نيستند و تو با گريه دويده باشي دنبال پدر و مادرت.
«بيلي دي» پدرش را در شلوغي خيابان گم نکرده، اما از پدرش بيخبر است، نميداند او کجاست و مصمم است پدرش را پيدا کند. تنها راه يافتن پدرش هم در اطلسي است که او برايش گذاشته و رمزگذاري شده.
اما بيلي به تنهايي از پس حل معماها و يافتن پدرش برنميآيد، چراکه او سندروم داون دارد و حل معماها برايش سخت است. بايد کسي کمکش کند و ظاهراً تنها كسي كه ميتواند به او كمك كند «دين واشنگتن» است.
دين واشنگتن نوجوان شروري است که خشونت زيادي در وجودش نهفته است. منتظر است حرفي بشنود تا مشتش را حوالهي ديگران کند. همين باعث شده او در معرض اخراج از مدرسه قرار بگيرد؛ اما شايد راهي براي فرار از اخراج باشد. دين اتفاقي با بيلي دي آشنا ميشود و مدرسه شرط اخراج نکردن او را حمايت از بيلي در برابر آزار و اذيت ديگران قرار ميدهد.
ماجرا به همين سادگي نيست. بيلي، دين را مجبور ميکند در يافتن پدرش به او کمک کند و در اين راه دختري به نام سيلي هم به آنها ميپيوندد.
اما داستان فقط دربارهي پيداکردن پدر بيلي دي نيست، بلکه پيداکردن پدر دين هم هست. دين هيچوقت پدرش را نديده و هيچچيز دربارهي او نميداند. داستان مشتهاي آهنينش هم سر همين موضوع شروع شده. يك روز، يکي از بچهها او را بهخاطر اين مسخره كرد كه پدرش را نميشناسد و دين بدون اينکه بفهمد چه اتفاقي دارد ميافتد، شروع به کتکزدن او کرد.
دوستي بيلي و دين راهي باز ميكند براي اينكه دين دنبال ريشهي اين خشونت در وجودش بگردد و سعي کند آن را به کنترل خود در آورد. چون ميفهمد همانطور که يک بار بيلي ميگويد: «کتک زدن صدمه ميزنه.»
«بيلي را نگاه کردم که هنوز دستش روي قلبش بود و اگر بخواهم صادقانه بگويم بعضي روزها همين احساس را داشتم، يعني قلبم صدمه ديده بود.»
راه پيداکردن پدر بيلي تنها همان اطلس رمزگذاري شده است و ما هم کنار بيلي، دين و سيلي دلمان ميخواهد زودتر اين معماها را حل کنيم و بفهميم پدر بيلي در کدام شهر است. اما يک سؤال ديگر هم برايمان پيش ميآيد: چرا بيلي دي اينقدر دنبال پدرش است؟ اصلاً چرا پدرش هيچ آدرسي به او نداده؟
«بيلي اطلس را از روي پاهايم قاپ زد. معمايي را نگاه کرد که قبلاً هم ديده بود. همهي معماها را صدبار ديده بوديم اما اين يکي را بيلي حفظ نکرده بود و براي همين نتوانست سريع بخواند.
- جايي که هيچ کَف...َکف...
مستأصل شد و اطلس را به من برگرداند. بلند خواندم: جايي که هيچ کفشي نيست، نه شهر است و نه روستا. چيزي که من و تو خيلي دوست داريم و جفتي که اخم ميسازند.
سيلي گفت: «حتماً شهري در نيويورکه. اينطوري روي يه دايره دوباره به نقطهي شروع ميرسيم.»
گفتم: «شايد هم به بنبست.»
اما بيلي که سخت به کتاب توي دستم زل زده بود توجهي به ما نداشت و در تکتک اعضاي صورتش ميديدم که نه تنها به نظرش بنبست نبود که شروعي ديگر بود.»
اما آيا واقعاً بنبستي در کار نيست و بيلي ميتواند راه طولاني يافتن پدرش را طي کند و موفق شود يا نه؟ براي فهميدن جواب بايد کتاب را بخوانيم و معماها را يکي يکي حل کنيم تا به جواب سؤالهايمان برسيم.
كتاب «بنبست» را «اِرين جيد لَنگ» نوشته و «کيوان عبيديآشتياني» ترجمهاش کرده است. انتشارات افق (66413367) هم اين کتاب را با قيمت 18500 تومان به بازار كتاب آورده است.
نظر شما